برف که می آید سرشارم از حسهای خوب مگر می شود برف بیاید ومن به تماشای دانه های سفیدش پشت پنجره نایستم و یا مگر می شود روی برفها قدم نزنم و بی تفاوت باشم از دست زدن و لمس کردن هدیه ای سپید و روشن خدا که مرا دعوت می کند تا پر شوم از حسهای قشنگ و مگر می شود برف بیاید و من مشغول ساختن آدمک برفیم نشوم.. ..
چه قولهای داده شدهای که با گذشت زمان فراموش می شوند قولهایی که در زمان خودش قول بود ولی حالا, با این همه گردو غبار و تار عنکبوتی که رویش نشسته حتی اگر عملی شود هم دردی را دوا نمی کند